از این پس تمام گل های حسن یوسف مرا سمت تو خواهد کشید , حتی اگر تا همیشه آخر افکارم علامت سوال باشد! 

+ هرچی میگذره ماه دلبرتر میشه. ساعت 9:18 ها جذاب تر. الان دارم فکر میکنم مثلا درباره چیزایی که تو واژه نمیگنجه حرف نزنم کلا :|
Hayalin karşımda her an her zaman




نوشته است :

" شنیده اید که میگویند با دوستان خود دوست باش, و با دشمنانت دشمن؟ اما من میگویم که دشمنان خود را دوست بدارید و ﻫﺮ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺩﻋﺎﻱ ﺑﺮﻛﺖ ﻛﻨﻴﺪ"

" اگر فقط آنانی را که شما را دوست می دارند, محبت کنید, چه برتری بر مردمان پست دارید, زیرا ایشان نیز چنین میکنند . "

برام نوشت : این اتفاقو اولین و آخرین باره که داریم میبینیم سعی کن ازش لذت ببری 
غم خیلی بزرگی نشست رو دلم 
یه غم که رنگش سفیده ، نگاه کردم به ماه، چشمامو بستم، برای مامان دنیای داخل ذهنم رو تشریح کردم ،مامان گفت : دنیای تخیلاتت هم عالمی دارد. 

براش نوشتم : لذت میبرم. چشم 
وقتی زنگ زد فهمیدم اونم مثل منه. غم داره، غم سفید ، ذوق چشم درد از شدت نگاه کردن به ماه 
ندونست که اینارو میدونم
خدافظی کردیم 

امروز از کلاس برمیگشتم 

یهو از جلو بیمارستانی رد شدم‌ که ننه اونجا بود 
رفتم‌ داخل که‌ برم مثل همیشه بهش سر بزنم ببینم‌‌‌ امروز ناهار خورده یا نه 
رفتم 
جلو در ورودی گل میفروختن
یاد ننه افتادم 
یاد جمله ای که میگفت اگر برام‌ گل بیاری خوب میشم 
لبخند زدم‌
رفتم‌ یه گل خریدم و خواستم‌ برم‌ ملاقات.‌ ساعت ملاقات نبود اما‌ نگهبان اونجا منو خیلی دیده‌بود , فکر کرد اومدم‌ بجای مامان وایسم‌ پیش ننه که مامان‌بره خونه 
درو برام‌ باز کرد اما عجیب بود نگاهش 
رفتم پایین 
اتاق اول , تخت چهار 
یهو پریدم‌ تو اتاق که ببینه با گل اومدم‌ خوشحال شه 
ولی نبود .
یادم افتاد چی شده. 
ننه, نه رو تخت ۴ بود و نه ۵ و نه ۶ و نه ۷ ـ. 

تصور من از آینده ؟ کار سختیه . اینده مبهمه . مخصوصا اینده دور مبهم تر :/ 


الان سال ۱۴۱۸ است. هفتم مارچ سال دوهزار و چهل معادل هفدهم اسفند سال یک هزار و چهارصد و هیجده .من در آستانه چهل سالگی قرار دارم . 

خانه ای در حومه شهر. 

الان ساعت چهار و هشت‌ دقیقه‌ بعدازظهر است و من باید یک ساعت پیش برای آماده سازی و تنظیم صدا در سالن اجرا میبودم, دیر شده اما خب هنوز هم میشود بلند شد و رفت 

چند ساعت پیش با بچه‌ های تئاتر درباره سبک فوویسم حرف میزدیم, خیلی سعی کردم که در وبلاگ بنویسم, اما موفقیت امیز نبود چراکه همیشه در نوشتن مشکل دارم , در حرف زدن هم‌حتی . یک جور وسواس؟ 

صدای زنگ‌ تلفن است, علی ست؟ تلفن را برمیدارم . درست حدس زدم خود خودش بود و زنگ زده بود برای دیر کردنم غر بزند. 

الان اماده شدم و منتظر تاکسی هستم, حدودا دو سه سالی میشود از این جنس استرس ها نداشته ام, جالب و ترسناک است و برای من دوست‌ داشتنی .

تاکسی رسید‌. راننده نسبتا پیر, با شلوار لی و پیراهن چهارخانه . پیری سن جالبی است؟ مثلا میتوانی برای نزدیکانت بارها تعریف کنی که تصمیمات زندگی چقدر سخت است. بیشتر که فکر میکنم جذابیتی ندارد.

از تاکسی پیاده شدم , به داخل سالن میروم. هنوز تنظیم میکنند , صدای مایستر می آید: سریع اماده شو لیلا‌ کلی کار مونده , ساعتوووو ببینننن . چرااا دیرررر اومدیییی

اماده شدم و همه چیز را اماده کردیم برای یک اجرای خوب و تمیز, کمی خندیدیم.

از اینجا که نشسته ام انسان های زیادی را میبینم, تعدادی دوستانم هستند و تعدادی نه , این سکوت قبل از ضرب از اول هیجان خاصی دارد , مثل آماده باش در موقع تیراندازی, حتی هیجان به قدری قابل لمس است که از چهره هم گروهی هایم دیده می شود, مثلا در لحظه ای که تیرانداز انتظار اعلام تیر فرمانده را دارد , فرمانده سکوت کند , حالم این است . تصور کنید که آماده ی شروع هیجانید ولی مایستر دستانش را بالا نمی آورد.

الان ساعت 11 و بیست و شش دقیقه شب است , در خیابان های شهریم , ماه را هم میبینم.


+ واقعا تصویر دادن‌ سخته به اینده :|



چالش :

اینجا

دعوت میکنم که بنویسین :)

دو کلمه حرف حساب -

Aníron -

دختری از نسل حوا


لطفا وقتی گوشیتون زنگ میخوره با کفش های تق تقی کل کتابخونه رو تا در خروجی ندویید سمت بیرون که مثلا حواس کسی پرت نشه


لطفا موقع درس خوندن راه نرید و زمزمه نکنید 


لطفا در کتابخانه یکدیگر رو نشناسید, حتی منو. لطفا 


لطفا در سالن مطالعه ناهار نخورید


لطفا گروهی درس نخونین


لطفا کفش هاتون رو در نیارید


لطفا زل نزنید به کسی و به کار خودتون برسید


لطفا نخندین


لطفاً توی کتابخونه خودکار خودتون رو به صورت پشت سرهم به میز نکوبید.


مرسی . اه :|


 
 
بدون شرح و موقت
 
 
++ احساس , لذت و انرژی دیدارم با نرگس هم بماند برای خودم. در کلمات نمیگنجه :)

لطفا وقتی گوشیتون زنگ میخوره با کفش های تق تقی کل کتابخونه رو تا در خروجی ندویید سمت بیرون که مثلا حواس کسی پرت نشه


لطفا موقع درس خوندن راه نرید و زمزمه نکنید 


لطفا در کتابخانه یکدیگر رو نشناسید, حتی منو. لطفا 


لطفا در سالن مطالعه ناهار نخورید


لطفا گروهی درس نخونین


لطفا کفش هاتون رو در نیارید


لطفا زل نزنید به کسی و به کار خودتون برسید


لطفا نخندین


لطفاً توی کتابخونه خودکار خودتون رو به صورت پشت سرهم به میز نکوبید.



تو کتابخونه با هندزفری با صدای بلند آهنگ گوش نکنید :/

مرسی . اه :|


من : الیف شافاک میگه که جهان را باید مثل کتابی ببینی، مثل کتابی که در انتظار خواننده‌اش است، هر روزش را باید جداگانه خواند. نه روی گذشته باید تمرکز کنی، نه روی آینده. اصل این لحظه است. باید صفحه به صفحه پیش بروی.

وی: این یعنی بهانه جدید برای درس نخوندن ؟ :| 

من : دقیقا :))))

وی: خب ؛ این و بقیه کتابا هم که هنوز پیشته , میاری برام, اصلا نمیفهمم یکی که کنکور داره چرا روزی سه ساعت کتاب غیر درسی میخونه؟ :/

من: الان که بیشتر فکر میکنم منظورش اینه هر روز یه صفحه درس بخون :| 

وی: دقیقااااا :))))) 


این اتفاق می افته, تا هر چند سال که ادم یهو به خودش بیاد که هییی دارییی چیکار میکنییی !! 

طی این تجربه سه ساله باهات,  دو هفته اخر از استرس نمیتونم درس بخونم , چند روز اخر وضعیت خیلی خیلی بد , روز قبل رد دادگی مفرط از بیخیالی ترکیب شده با عدم تمرکز و یه نوع اضطراب خاص که به قول استادمون با هیچ نوع مدیتیشنی درمان نمیشه و همین الان از طریق متن منتقل شده؟

و احساس میکنم این کلیشه تکراریت و مخصوصا ماه اخر برام‌ خیلی درداوره , چون هرسال ماه اخر برام‌ اتفاق پارسال افتاد , در نتیجه امسال با این مرحله مسخره خدافظی کرده و تحت هر شرایطی دیگه نمیخوام تجربه ت کنم. مرسی و ممنون برای این سال ها که منو از ساز زدن, نوازندگی, نوشتن, خواندن, تئاتر دیدن, حرف زدن, خندیدن و دیدن‌ دوستام محروم کردی و حالا احساس میکنم اندازه چند سال جا موندم . 

از , لیلا 

به , ۱۳ تیرماه سال هزارو سیصدو نود و هشت , به وقت کنکور هنر 



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها